سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج دانش، نرمش و اوج نادانی، درشتی است. [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

اطلاعات


بعد از ظهر بود.‌ گردان آماده می‌شد که شب عملیات
کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می‌گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما
بخوابیم، پسر! مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی،
تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که این‌جا فراوان است،
مرگه. بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا! بیا برویم ببینم چه کار می‌توانم
برایت بکنم.

سید مهدی فهیمی




90/1/20::: 9:15 ع
نظر()
  
  

جانمان برایتان بگوید که چند وقتی است که چاییده ایم. نمی دانیم آنفولانزای خوکی ست؟! مرغی ست؟! گاوی ست؟! همین قدر می دانیم که همه جانمان درد می کند. دیروز رفتیم پیش طبیب. برایمان آمپول نوشتند، هرچه خواهش و تمنا کردیم که به جای آمپول، قرص و شربت بنویسند، زیر بار نرفتند که نرفتند! حالا مانده ایم چه خاکی بر سرمان بریزیم! نه اینکه خیال کنید از آمپول می ترسیم! خیر! چندشمان می شود! چرا آنطوری نگاهمان می کنید؟! قبول! می ترسیم ولی به جان والده مان دست خودمان نیست. این ترس از بچگی درونمان لانه کرده و بیرون نمی رود.

در واقع همه چیز از یک روز بهاری شروع شد که به همراه والده مان رفته بودیم برای آزمایش خون. ما آن زمان طفل پنج ساله تخسی بیش نبودیم و می خواستیم به همه ثابت کنیم که جگر شیر داریم و از هیچ نوع سوزنی نمی هراسیم. داخل آزمایشگاه ، چشممان به جمال خانوم نمونه گیری روشن شد که آدم را به یاد نامادری سفیدبرفی می انداخت! نمونه گیر با یک سرنگ بزرگ به سمتمان آمد و گفت:" به به! چه دختری گلی! اسمت چیه؟"  ما از همان کودکی فهم و شعور بالایی داشتیم و به خوبی می دانستیم که اینها ترفندهایی کهنه و دست مالی شده جهت اغوای ماست. ولی از آنجاییکه هم تجربه آمپول زدن را داشتیم و هم تجربه انواع و اقسام شکستگی را؛ درد سوزن به نظرمان ناچیز می آمد. این بود که با صدای رسا ناممان را اعلام کردیم. مادر سفیدبرفی در ادامه لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:" اصلاً  نترس! قول می دم  اصلاً درد نداشته باشه!" سپس بازوی کوچکمان را گرفت و گفت:چون رگ دستانمان نازک است باید روی تخت دراز بکشیم. ولی  از آنجاییکه ما خوابمان نمی آمد( کلاً در دوران طفولیت قبل از آنکه از خستگی بیهوش شویم نمی توانستیم یک گوشه آرام بگیریم) به عز و التماس بزرگترها توجهی نشان ندادیم.

آمپول زن مهربان جهت ایجاد روحیه فرمود: خب! حالا باید یک عالمه ازت خون بگیرم" سپس با دست صورتمان را برگرداند و ادامه داد: نگاه نکن کوچولو! سپس سوزن را وارد دستمان کرد و در انتظار خروج خون نشست.

رنگ والده مان از شدت ترس مثل گچ سفید شده بود و در حالیکه رویشان به دیوار بود، پشت سر هم می گفتند: نترس دخترم! نترس!
 وسط کسی نبود به ما بگوید چرا  اینها انقدر اصرار دارند به ما القا کنند که ترسیده ایم و سوزن چیز ترسناکی ست!
مستوریانی که شما باشید پس از چند لحظه سوزن بیرون آمد.دریغ از یک قطره خون!

ما که حوصله مان به شدت از این فرآیند بی حاصل سر رفته بود، بنا گذاشتیم به نق نق کردن.فرشته مهربان که  چهره شان حالت ترسناکی پیدا کرده بود  با عصبانیت فریاد زد: مگه نمی گم رگ دستت نازکه و باید بخوابی؟!

بله دوستان! اینگونه بود که به کمک یکی از کارکنان آزمایشگاه  دست و پای ما را مانند گوسقند قربانی (دور از جانمان) گرفتند و روی تخت انداختند و تقسیم کار کردند. پاهایمان را کارمند محترم نگه داشتند یک دستمان به والده رسید و دست دیگر به خانوم نمونه گیر. در این میان ما حاضر به تسلیم شدن نبودیم و همچنان مقاومت نشان می دادیم چراکه تصور می کردیم هرلحظه ممکن است خانوم آمپول زن چهره واقعی اش را نشان دهد و به خونآ شام تبدیل شود و دندانهایش را در دستمان فرو کند. (بچه بودیم خب)
نمونه گیر مهربان فریاد زد: اگه نذاری ازت خون بگیرم تاشب اینجا زندانیت می کنم و بهت آمپولهای گنده می زنم.اینها را گفت و سوزن را فرو برد.

چند ثانیه بعد حضار با سرنگ خالی مواجه شدند. ما که از شعارهایی چون دخترها بادکنک اند دست بزنی می ترکن و امثالهم بیزار بودیم و تا آن لحظه در برابر درد مقاومت کرده بودیم؛ طاقتمان طاق  و اشکمان سرازیر شد.  القصه وقتی فرشته مهربان برای هفتمین بار سرنگ را خالی بیرون اورد، تسلیم شد و یکی از پزشکان بیمارستان را برای عملیات خون گیری خبر کرد. ایشان هم  در عرض چند ثانیه رگ را پیدا کردند و به قائله خاتمه دادند.

بله دوستان اینگونه بود که ترس از آمپول و هر نوع سوزنی که وارد بدن شود در ما شکل گرفت و دیگر دست از سرمان برنداشت.البته ما خودمان معتقدیم که این مسائل تجربه است  اساساً ادم نباید صبح تا شب به همه چیز گیر بدهد . فقط ما الان نمی دانیم  با این نسخه ای که دستمان است چه کار کنیم؟! برویم پیش یک طبیب دیگر گریه و زاری کنیم بلکه برایمان آمپول ننویسند.


مخبرالسلطنه و حمیده غلامی

  
  

عرض شود که هفته پیش تعطیل بود و ما در کنار کانون گرم خانواده نشسته بودیم و داشتیم مگسهای بی فرهنگ روی دیوار را می کشتیم. ناگهان خواهرجان هین بلندی کشید که صوت آن با صدای والده که فرمودند: خدا مرگم بده و نچ نچ ابوی در هم آمیخت.

ما ابتدا با خودمان گفتیم: لابد تلویزیون صحنه های قتل عام لیبی و بحرین یا گرسنگان آفریقایی را نشان می دهد که خانواده اینگونه متأثر شده اند! اما طبق معمول کنف شدیم چراکه دیدیم تلویزیون دارد از این میان برنامه های خنده دار پخش می کند.

در اولین تصویر پسربچه پاک و معصومی، در حال دوچرخه سواری، سرش به شاخه درختی گیر کرد و با مغز به زمین افتاد. در تصویر دوم جوانی در حال انجام حرکات نمایشی به علت آماتور بودن پاهایش به هم گیر کرد و روی ستون فقراتش فرود آمد.

در تصویر سوم، اسبی که حیوان نجیبی بود، سوارش را بر زمین کوبید  و چهار-پنج متری او را به دنبال خود کشید.

همراه تصویر هم یک موزیک بسیار شاد و کمیک و صدای قه قه خنده پخش می شد. البته ما اصلا دلمان برای آنها نسوخت چراکه در هر حال خارجی بودند و خارجی اجنبی محسوب می شود و اجنبی  موجودی پلید است. در حقیقت تماشای این صحنه ها جرقه ای را در ذهنمان روشن کرد.

آقا جان! مگر خودمان دستمان علیل است که تصاویر خنده دار خارجی ها را نشان بدهیم؟! از قدیم الایام گفته اند: آدمی باید دستش را به زانوی خودش بگیرد و بلند شود. ما خودمان استعداد و پتانسیل بالایی در زمینه تولید اینگونه تصاویر داریم. کافیست در خیابانها دوربین مخفی کار بگذاریم و تصاویر زمین خوردن، تصادف و به طور کلی آسیب دیدن ملت را ضبط کنیم. سپس روی صحنه ها یک موزیک دوبس دوبس و مفرح همراه با صدای خنده می گذاریم و با عناوینی مثل لحظات خاطره انگیز، ثانیه های شیرین، دقایق خنده ناک، ساعت شیرین، سوژه خنده و امثالهم از تلویزیون پخش می کنیم و اینگونه اسباب انبساط خاطر خلق خدا را فراهم می کنیم.

حالا اینکه ملت با دیدن این صحنه ها اعصابشان خراب می شود؛ به خاطر بی ذوق بودنشان است وگرنه تماشای آسیب دیدن و درد و عذاب کشیدن آدمها خیلی نشاط آور و مفرح است!
 
مخبرالسلطنه

 


  
  
" دیوان خلقت را خدا زیب و فری داد  ***  ساقی کوثر را ز کوثر ، کوثری داد "   ولادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارکباد.